تلخ گونه. تلخ مانند. و کنایه از شراب از جهت تلخیی که در آن است: آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند اشهی لنا و احلی من قبله العذارا. حافظ. رجوع به تلخ و ترکیبات آن شود
تلخ گونه. تلخ مانند. و کنایه از شراب از جهت تلخیی که در آن است: آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند اشهی لنا و احلی من قبله العذارا. حافظ. رجوع به تلخ و ترکیبات آن شود
تلخک، کاسنی، گیاهی خودرو با برگ های کرک دار، ساقه ای کوتاه و گل های آبی که ریشه، برگ و دانۀ آن مصرف دارویی دارد، هرگاه دانه های تلخ آن با گندم مخلوط و آرد شود طعم آرد را تلخ می کند، کسنی، انگوپا، تلخ دانه، هندبید، انوپا، تلخ جکوک، هندباج، هندبا تریاک دانۀ گیاهی شبیه گندم که در مزارع گندم می روید، تلخه، زوان
تلخک، کاسنی، گیاهی خودرو با برگ های کرک دار، ساقه ای کوتاه و گل های آبی که ریشه، برگ و دانۀ آن مصرف دارویی دارد، هرگاه دانه های تلخ آن با گندم مخلوط و آرد شود طعم آرد را تلخ می کند، کَسنی، اَنگوپا، تَلخ دانِه، هُندبید، اَنوپا، تَلخ جَکوک، هِندباج، هِندَبا تریاک دانۀ گیاهی شبیه گندم که در مزارع گندم می روید، تَلخِه، زَوان
خوشدل. مسرور. شادمان. (آنندراج). خرم. (ناظم الاطباء). شاد. خوشحال: نپیچد شه از مردمی رای خویش فرستدش دلخوش سر جای خویش. اسدی. سپهبد به جان ایمنی دادشان سوی خانه دلخوش فرستادشان. اسدی. آنچه طعام می خواست بدو دادند و او رادلخوش روانه کردند. (قصص الانبیاء ص 80). چنان کن کز تو دلخوش بازگردم به دیدار تو عشرت ساز گردم. نظامی. مهر پاکان در میان جان نشان دل مده الا به مهر دلخوشان. مولوی. - دلخوش بودن، شاد بودن. خوشحال بودن. شادمان بودن: دلخوش چه بوی بدانکه ناصر مانده ست غریب و مندخانی. ناصرخسرو. چو با تو می خورم چون کش نباشم تو را بینم چرا دلخوش نباشم. نظامی (خسرو و شیرین ص 153). رعیت ز دادت چنان دلخوشند که گر جان بخواهی به پیشت کشند. نظامی. نگویمت که به آزار دوست دلخوش باش که خود ز دوست مصور نمی شود آزار. سعدی. ، راضی. قانع. (آنندراج). خشنود. - دلخوش بودن، خشنود بودن. راضی بودن. قانع بودن: سیاهان مغرب که زنگی فشند به صفرای آن زعفران دلخوشند. نظامی. ، بی دشواری و تعذر و سختی: ساده دل است آب که دلخوش رسید وز گرهی عود بر آتش رسید. نظامی
خوشدل. مسرور. شادمان. (آنندراج). خرم. (ناظم الاطباء). شاد. خوشحال: نپیچد شه از مردمی رای خویش فرستدش دلخوش سر جای خویش. اسدی. سپهبد به جان ایمنی دادشان سوی خانه دلخوش فرستادشان. اسدی. آنچه طعام می خواست بدو دادند و او رادلخوش روانه کردند. (قصص الانبیاء ص 80). چنان کن کز تو دلخوش بازگردم به دیدار تو عشرت ساز گردم. نظامی. مهر پاکان در میان جان نشان دل مده الا به مهر دلخوشان. مولوی. - دلخوش بودن، شاد بودن. خوشحال بودن. شادمان بودن: دلخوش چه بوی بدانکه ناصر مانده ست غریب و مندخانی. ناصرخسرو. چو با تو می خورم چون کش نباشم تو را بینم چرا دلخوش نباشم. نظامی (خسرو و شیرین ص 153). رعیت ز دادت چنان دلخوشند که گر جان بخواهی به پیشت کشند. نظامی. نگویمت که به آزار دوست دلخوش باش که خود ز دوست مصور نمی شود آزار. سعدی. ، راضی. قانع. (آنندراج). خشنود. - دلخوش بودن، خشنود بودن. راضی بودن. قانع بودن: سیاهان مغرب که زنگی فشند به صفرای آن زعفران دلخوشند. نظامی. ، بی دشواری و تعذر و سختی: ساده دل است آب که دلخوش رسید وز گرهی عود بر آتش رسید. نظامی
تراوش. در فرهنگها ضبط نشده ولی در زبانها هست. (گنجینۀ گنجوی تألیف وحید دستگردی ص 36) : تکش با تلاوش درآویخته چنین رودی از هر دو انگیخته. نظامی (اقبالنامۀ چ وحید ص 180). رجوع به تلاوشگاه شود
تراوش. در فرهنگها ضبط نشده ولی در زبانها هست. (گنجینۀ گنجوی تألیف وحید دستگردی ص 36) : تکش با تلاوش درآویخته چنین رودی از هر دو انگیخته. نظامی (اقبالنامۀ چ وحید ص 180). رجوع به تلاوشگاه شود
کنایه از کسی است که آزاری و مکروهی و مصیبتی از حوادث روزگار بدو رسیده باشد. (برهان) (آنندراج). کسی که مصیبتی از دنیا دیده باشد و حادثه ای به او رسیده باشد. (انجمن آرا)
کنایه از کسی است که آزاری و مکروهی و مصیبتی از حوادث روزگار بدو رسیده باشد. (برهان) (آنندراج). کسی که مصیبتی از دنیا دیده باشد و حادثه ای به او رسیده باشد. (انجمن آرا)
آنکه به درشتی سخن می گوید و بدآواز که دارای آهنگ خوشی نباشد. (ناظم الاطباء). تند و تیز و طعنه زن. (ناظم الاطباء) : بخیلی که باشد خوش و تازه روی بسی به زبخشندۀ تلخ گوی. امیرخسرو
آنکه به درشتی سخن می گوید و بدآواز که دارای آهنگ خوشی نباشد. (ناظم الاطباء). تند و تیز و طعنه زن. (ناظم الاطباء) : بخیلی که باشد خوش و تازه روی بسی به زبخشندۀ تلخ گوی. امیرخسرو
تندمزاج و درشت رو. (ناظم الاطباء). تلخ ابرو. تلخ جبین. (مجموعۀ مترادفات) (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از ترشرو و بی دماغ..... (از بهار عجم) (از آنندراج) : به تلخ رو مکن اظهار تنگدستی خویش که از طپانچۀ بحر است روی مرجان سرخ. صائب (از آنندراج). به دریا می شود از بازگشت آبها ظاهر که هرکس مرجع خلق است باید تلخ رو باشد. وحید (ایضاً)
تندمزاج و درشت رو. (ناظم الاطباء). تلخ ابرو. تلخ جبین. (مجموعۀ مترادفات) (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از ترشرو و بی دماغ..... (از بهار عجم) (از آنندراج) : به تلخ رو مکن اظهار تنگدستی خویش که از طپانچۀ بحر است روی مرجان سرخ. صائب (از آنندراج). به دریا می شود از بازگشت آبها ظاهر که هرکس مرجع خلق است باید تلخ رو باشد. وحید (ایضاً)